امروز روز دانشجو را جور دیگری جشن گرفتیم!!
(18)سر کلاس که رفتیم بچه ها بهانه آوردند که :
استاد دانشگاه جشن گرفته ما نرییییییییییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(دوستم میگه تحقیق تعاونی داریم بعدا ماجرای امروزو بنویس پس فعلا خداحافظ)
ادامه:
به استادپیشنهاد دادیم که این جلسه رو جشن بگیریم.
این طوری که میگم بی روحه.بزارین سر فرصت کامل میبرمتون تو فضای کلاس امروزمون.
فعلا
در پناه خدا
سلااااااااااااااام
اینبار نه از زبان متین و پرستو مینویسم نه از زبان سوم شخص امروز از زبان خودم مینویسم.
شنبه روز دانشجو بود.اصلا حوصله ی کلاس رو نداشتیم.نه من نه نسترن(دوستم).در کلاس بسته بود .چند دقیقه صبر کردیم که استاد اومد و در کلاس رو باز کرد من و نسترن جلوتر از همه وارد کلاس شدیم و سر جاهای همیشگیمون نشستیم.
همین که استاد برگه های دستش رو گذاشت رو میز بچه ها شروع کردند.
بچه های کلاس:سلام استا دجشنه ها؟
یکی دیگه:استاد روز دانشجو مبارک!!
دیگری:استاد بریم جشن؟
نسترن:استاد میشه کلاس تعطیل؟
خودم(از همه جا بی خبر):إإإإإإإإإإإإإإإإمگه جشنه؟کی؟کجا؟
مرجان(از بچه های کلاس) به من چشم غره رفت که یعنی ساکت بابا!!
من ساکت شدم .همه داشتیم به روی استاد میآوردیم که بابا یه عمر دلمون میخواست دانشجو شیم روز دانشجو رو برامون جشن بگیرن حالا که
دانشجو شدیم نمیخواین تحویلمون بگیرین؟
نسترن خانوم :استاد میشه همین جا جشن بگیریم؟
استاد:بابا یه دقیقه زبون به دهن بگیرین!!!!
بالاخره استاد قبول کرد خودمون جشن بگیریم.
جالب اینجا بود .
استاد:آقای فلانی ؟بیا اینجا پسرم؟
بچه ها:استاد خشک و خالی که نمیشه؟
یکی دیگه:همه ی جشن به بخور بخورشه استاد خوب؟
آقای فلانی که استاد صداش کرده بودن با کمال پر رویی رفت کنار استاد .
خودم:اصولا وقتی یه خانوم کنار آقا می ایسته .آقا نمیذاره خانوم دست تو کیف کنه!یه زمانی زشت بود آقای فلانی؟!!
آقای فلانی اصلا گوشش بدهکار این حرفها نبود تازه قیمت هم برای استاد تعیین کرد.بنده خدا استاد چند هزار تومنی به خرج افتاد.
یکی از آقایون خیلی محترم کلاس که از جانبازانمون هم هستن بلند شدن و با آقای فلانی رفتن برای خرید نسکافه و شیرینی.
استاد :بچه ها ؟کی میدونه روز دانشجو یعنی چی؟
هممون ساکت بودیم.
استاد که دید ما خیلی ساکتیم دوباره سوال کردن:
اصلا چرا امروز رو به این نام گذاشتن؟کی میدونه؟هر چی میدونین بگی!
ساکت بودیم که خدا خیرش بده اکرم رو .
اکرم:استاد تا جای که من میدونم تو این روز 3 تا از دانشجو ها رو شهید کردن به خاطر اعتراضشون .مثل اینکه دو تا شون مرد بودن و یکیشون هم خانوم بودن
استاد سری تکان داد و گفت:بله دخترم راست میگه ولی نه هر سه آقا بودن.
استاد:میدونین کیا بودن؟
کاش زمین دهن باز میکرد میرفتم توش.خداییش از خودم خجالت کشیدم به هر حال هیچ کس دیگه هم نمیدونست و کسی جوابی نداد.تا اینکه خود استاد ماژیک رو برداشتن و روی تخته نوشتن:
شهید شریعت رضوی
شهید قندچی
شهید بزرگنیا
بعد ادامه داد:
بچه ها این سه نفر از بچه هایی بودن که تو جریان اعتراضاتی که بر ضد همون قضیه ی کاپیتولاسون امریکایی ها بود در همین دانشکده فنی خودمون شهید شدند.
البته تعداد شهدا خیلی بیشتر بود منتها مردم از ترس آزار و اذیت ها ی نیرو های رژیم صداشون در نیومد اما همین سه نفر چون در جا و همون موقع به شهادت رسیدن به خاطر بزرگداشت یاد اینها و البته همهی بچه هایی که اونموقع در اون اعتراض شرکت داشتن این روز رو به نام روز دانشجو ثبت کردن.
خدا خیر بده استادمون رو لا اقل این یکی رو خوب یاد گرفتم.اما با چه خجالتی .
نزدیک انتهای حرف های استاد بود که آقای فلانی و جانباز با صفای کلاسمون وارد کلاس شدن .آقای فلانی با سینی های نسکافه به دست.جدا که جالب بود حرفی به ذهنم رسید که نگفتم و خوردمش امام همین موقع یکی از دوستانشون از پشت گفتن:دیگه وقتشه ها!!یادم باشه شوهرت بدم.
خندم گرفت اما باز خدا پدر مادر کوچه ی علی چپ رو بیامرزه که خودمو زدم بهش.
بالاخره شیرینی هم به دست استاد و با چاقوی یکی دیگه از آقایون جانبازمون که ارتشی هم بودن (گمانم) بریده شد.ما هم مشغول نوش جان کردن.
بعد هم نسترن خانوم پیشنهاد دادن که:
نسترن:استاد شعر بخونیم!!
من گفتم نسترن إإإإإإإإإإإإإإإإإ بس کن
نسترن:إإإإإ چیه زشته زشته دوست دارم.
استاد خندش گرفت و گفت خوب شعر میخونیم کی شعر میخونه؟
اکرم زد پشت من که فلانی به استاد بگم شعر بخونی؟
مرجان :استاد فلانی شاعره
استاد هم تایید کرد و قرار شد من اولین شعر رو بخونم.
خودم:استاد قبول ولی راستش من شعر هامو حفظ نیستم دفتر شعر هم همراهم نیست.اینه که همگی ببخشید اگه وسط شعر یادم رفت.
استاد با حرکت سرشون حرف من رو تایید کردن و من شروع کردم.
خیر سرم وسط شعر بودم که مابقیش یادم رفت و از همه معذرت خواستم.
بعد نوبت بقیه بود .یکی از این بقیه ها همون آقای جانبازی بود که گفتم گمانم ارتشی بودن و استاد با چاقوی ایشون شیرینی ها رو برید.
اون آقا شعری که داشت خوند اما چه شعری !!من که به زور خودم رو کنترل کرده بودم راجع به امام حسین(ع)بود و کرامت حضرت.
یه لحظه برگشتم بگم نسترن!دیدم صورت نسترن یه جای خشک نمونده .گریه گریه مثل ابر بهار
هیچی نگفتم .فکر کردم تو همون حال قشنگ بمونه بهتره.
بعد از اون دو سه نفر که شعر خوندن خود استاد دو قطعه شعر پای تخته نوشت و از خاطرات اون زمان ها برامون گفت.بدون تعصب میگفت و دلنشین.
اما اونروز عجب کلاسی بود برای من.شعر استاد رو حتما قاب میکنم .عالی بود .اونروز از روز های بیادموندنی زندگیم شد.روز دانشجوی سال 1386